کشفهای بزرگ برای کاشفان خود شهرتی ماندگار به ارمغان میآورند؛ البته اگر بخت نیز به آنان روی آورده باشد! اما در آن زمان که هنوز مجلههای علمی دایر نشده بودند و ثبت نوآوریها و کشفها مانند امروز مرسوم نبود، کاشف پیشگام چه کسی بود؟ در آن زمان افتخار و شهرت همواره نصیب کسی که استحقاق آن را داشت، نمیشد. پیش از آن که کتابها مانند امروز فراگیر شوند، نظرهای نو به کندی انتشار مییافتند و نظرهایی که مورد بیمهری قرار میگرفتند، اغلب به فراموشی سپرده میشدند.
در مدرسههای پزشکی اروپا، پژوهشگران بیش از هزار سال به روشها و دانستههای نویسندگان کهن متکی بودند؛ حال آن که روز به روز شواهدی به د ست میآمد که حاکی از نادرست بودن بسیاری از این نظرها و روشها بود. بعضی از نظریههای نو مدت زمان کوتاهی میدرخشیدند و سپس از نظرها دور میشدند. با برخی نیز به شدت مخالفت میشد و جلوی انتشار آنها را میگرفتند؛ زیرا به شخص نادرستی منسوب بودند و یا از بخشی از جهان میآمدند که به گمان برخی، نادرست و پر از انحراف بود.
داستان گردش خون کوچک، جابهجا شدن خون از بخش راست قلب به ششها و بازگشت آن به بخش چپ قلب، نمونهی کاملی از کشفی است که چندین بار طی چند سده انجام شد. بهراستی چه کسی شایستهی داشتن افتخار پیشگامی در این کشف است؟
در روزهای آغازین د انش پزشکی، قلب بخشی از یک معما به شمار میآمد. روشن بود که خون از سوی راست آن به سوی چپ میرود. اما این جابهجایی چگونه انجام میشود؟ برای ما پاسخ بسیار روشن است. خون از بخش راست قلب به ششها میرود و سپس به بخش چپ باز میگردد. ما که پس از ویلیام هاروی زندگی میکنیم، میدانیم که خون همواره د ر گردش است، اما در روزهای نخست تاریخ پزشکی، این مفهوم هنوز بهدرستی روشن نبود.
جالینوس، غول پزشکی باستان، که حدود دو سده پس از میلاد در روم میزیست، جابهجایی خون در سرتاسر بدن را مانند حرکت جزر و مد تصور میکرد که از کبد آغاز میشود، زیرا وی بر این باور بود که خون در کبد ساخته میشود. جالینوس بدون هیچ گونه اشارهای به گردش خون، این نظریه را مطرح کرد که خون به طور مستقیم از حفرهی راست قلب به حفره چپ آن میرود. او بر این باور بود که خون آرامآرام، به طور نامحسو س و عرقوار از سوراخهای ریز این بخش گوشتی میگذرد.
نظرهای جالینوس دربارهی قلب همانند هر مطلب دیگری که این دیکتاتور بزرگ پزشکی باستان دربارهی بدن گفته است، سدهها با اقتدار کامل بر جامعههای علمی حکمرانی میکرد. البته نظریههای جالینوس مورد پذیرش آندریاس وسالیوس، بزرگترین کالبدشناس دوران نوزایی(رنسانس) قرار نگرفت. او در کتاب خود با نام On the Fabric of the Human body که در سال 1543 میلادی منتشر شد، باور به وجود سوراخهای ریز در دیوارهی گوشتی بین دو بطن قلب را منکوب میکند و با تمسخر میگوید:
" از این کار قادر متعال در شگفتم که چگونه خون از راه سوراخهای ریزی که بیرون از حوزه ی دید آدم است، از بطن راست به بطن چپ میرود. "
وی 12 سال پس از آن، به دقت توضیح داد که چرا دیوارهی بین دو بطن نمیتواند پر از سوراخ باشد. این نظر در عمل نقطهی عطفی در شناخت دانشمندان از دستگاه گردش خون بود و کالبدشناسان مشهوری مانند رآلدو کلمبو را به تکمیل و توسعه نظریهی گردش خون ششی واداشت. کلمبو با آزمایشهایی که روی جانوران انجام داد، دریافت که خون از سوی راست قلب به ششها میرود و از آن جا به سوی چپ باز میگردد. او بر خلاف جالینوس، که تصور میکرد خون در بطن چپ با هوا درمیآمیزد، باور داشت که این درهمآمیختگی در ششها انجام میشود و در آن جا خون به رنگ قرمز روشن، که ویژگی خون سرخرگی است در میآید. سالها پس از آن، هاروی از این گردش خون کوچک به عنوان تاییدی بر وجود گردش خون بزرگ استفاده کرد.
بنابراین، کلمبو با انتشار نظریههای خود در سالهای پایانی دههی 1550 میلادی در درک ما از گردش خون تغییر بزرگی ایجاد کرد. اما آیا او در این تغییر پیشگام بود ؟ گرچه ممکن است بعید به نظر برسد اما یک عالم الهایات به نام میشل سروتوس چند سال پیش از کلمبو چنین نظری را مطرح کرده بود. سروتوس اسپانیانیی در آغاز در پاریس در رشتهی پزشکی تحصیل میکرد. او از انحرافهای کلیسای روم بیزار بود و به همین دلیل، موضع مذهبی خاصی اتخاذ کرد. سروتوس تثلیت مذهبی و ربوبیت مسیح را تکذیب کرد و با این طرز تفکر خشم و نفرت گروهی را برانگیخت.
سروتوس در سال 1553 میلادی کتاب 700 صفحهای خود با نام Restoration of Christianity (اصلاح مسیحیت) را منتشر کرد. او در این کتاب که شش سال پیش از نوشتههای کلمبو بدون ذکر نام نویسنده انتشار یافت، در قالب توجیهی نامعمول از چگونگی وارد شدن روح مقدس به پیکر انسان، جریان خون در ششها را چنین تو صیف کرد:
" در کتاب مقدس آمده است که خون جایگاه روح است و خداوند روح را در کالبد انسان میدمد. بنابراین، باید بین هوا و خون نقطهی تماسی وجود داشته باشد. ازاین رو، خون نمیتواند از دیوارهی بین دو بطن نشت کند. "
سروتوس فرض کرد که مسیری از سوی راست قلب تا سوی چپ آن وجود دارد که از ششها می گذرد . به نظر او خون در ششها با اتمسفر، که همان روح مقدس است، در میآمیزد. با وجود این، دیدگاه سروتوس، بر خلاف نظریهی کلمبو، بر پیشرفت کالبدشناسی تاثیری نداشت. زیرا همهی نسخههای کتاب او همراه با نویسنده و کاتبانش در کنار چوبهی مرگ سوزانده شدند.
اما حدود سیصد سال پیش از این کابدشناسان دوران نوزایی، مردی میزیست که به درستی شایسته است او را کاشف گردش خون کوچک (ششی) بنامیم. او پزشک مسلمان علاءالدین ابن النفیس بود که در سدهی 13 میلادی میزیست. ابن نفیس، در بیمارستان مشهور شهر دمشق (بیمارستان نوری) به پژوهش در زمینهی دانش پزشکی پرداخت. این پزشک مسلمان به الهیات و منطق علاقهی زیادی داشت. به علاوه شرحهای زیادی بر کارهای پزشکان پیش از خود، از جمله بوعلی سینا، نوشت.
ابن نفیس در یکی از این شرحها، گردش خون کوچک را توصیف میکند و این ادعای جالینوس را که خون از راه سوراخهای نادیدنی از دیوارهی بین دو بطن میگذرد، به پرسش میگیرد. او به درستی گفته است که خون نمیتواند از این دیواره بگذرد و بنابراین باید از ششها بگذرد. او گردش خون ششی را به شکلی روشن چنین توصیف می کند:
" وقتی خون در حفرهی راست است رقیق میشود، باید به حفرهی چپ جابهجا شود که در آنجا روح حیوانی تولید میشود. اما هیچ راه گذری نیست و به نظر میرسد ماده سازندهی قلب نفوذناپذیر باشد. بنابراین، هنگا می که خون رقیق میشود باید از راه سرخرگهای ششی به ششها برود تا در مادهی سازندهی ششها پخش شود و با هوا درآمیزد. سپس بخشهای رقیق خون در فشار قرار میگیرند، از سیاهرگهای ششی میگذرند تا به حفرهی چپ قلب برسند."
روشن نیست که ابن نفیس چگونه به این نتیجه دست یافته است. زیرا در فرهنگ اسلامی آن دوران کالبد شکافی ممنوع بود. به هر حال دیدگاههای وی به طور کامل به فراموشی سپرده شدند. نسخهی خطی کتاب او تا سدهی بیستم میلادی مورد توجه قرار نگرفت و در این سده بود که فعالیتهای وی منتشر شد.
پرسش اساسی دیگر این است که آیا سروتوس و کلمبو از یافتههای ابن نفیس آگاه بودهاند. پژوهشگران مسلمان میگویند که کالبدشناسان غربی از ترجمههای نسخههای خطی او، که در ایتالیا منتشر شده بود، آگاه بودهاند و اروپاییان بدون ذکر نام مولف از آنها برداشت کرده و شهرت و افتخار را نصیب خود ساختهاند. اما، تاریخشناسان غربی احتمال میدهند که سروتوس و کلمبو کشفهای خود را به طور مستقل انجام دادهاند. یک پژوهشگر اسپانیایی نیز ادعا کرده که ابن نفیسی وجود نداشته است! حقیقت کدام است؟ به سختی میتوان به این پرسش پاسخ داد